جدول جو
جدول جو

معنی تن پرست - جستجوی لغت در جدول جو

تن پرست
تن پرور، تنبل، خوش گذران
تصویری از تن پرست
تصویر تن پرست
فرهنگ فارسی عمید
تن پرست
(لِ ثَ وی یَ)
تن پرور و کاهل و بیکارو بیعار و کسی که به ناز و نعمت خود را پروراند. (ناظم الاطباء). تن پرور. تن آسای. (آنندراج) :
آنچه میدانند ماتم تن پرستان شورهاست
دار نخل دیگران ورایت منصور ماست.
صائب (ازآنندراج).
، شهوتی و تنبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تن پرست
تن پرور، تنبل
تصویری از تن پرست
تصویر تن پرست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گل پرست
تصویر گل پرست
(دخترانه)
دوستدار گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غم پرست
تصویر غم پرست
ویژگی آنکه غم را دوست دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از می پرست
تصویر می پرست
کسی که اشتیاق بسیار به باده نوشی دارد، باده خوار، ساقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بت پرست
تصویر بت پرست
کسی که بت را پرستش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
خوش گذران، تن آسا، تنبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتش پرست
تصویر آتش پرست
پرستندۀ آتش، کسی که آتش را پرستش کند، برای مثال به یک هفته بر پیش یزدان بدند / مپندار کآتش پرستان بدند (فردوسی - ۴/۳۱۲)، زردشتی. به مناسبت آنکه آتش را گرامی و محترم می دارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حق پرست
تصویر حق پرست
دوستدار راستی و درستی، پرستندۀ خدا
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نِ)
پرستندۀ حق. خداپرست. عابد:
یکی پارسازادۀ حق پرست
فتادش یکی خشت زرین به دست.
سعدی.
نکونام و صاحبدل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(چَ)
آنکه آتش را چون قبله ای نیایش کند:
همه کسی صنما (مر) ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی).
بیک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدانگاه محراب بود
پرستنده را دیده پرآب بود.
فردوسی.
(آنگاه که کیکاوس و کیخسرو برای دعا به آتشکدۀ آذرگشنسب رفته بودند).
بهر برزنی بر دبستان بدی
همان جای آتش پرستان بدی.
فردوسی.
بکردار نیکان ستایش کنیم
چو آتش پرستان نیایش کنیم.
فردوسی.
یکی دین دهقان آتش پرست
که بی باژ برسم نگیرد بدست.
فردوسی.
بدو داد مهتر بفرمان اوی
برآیین آتش پرستان اوی.
فردوسی.
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند.
نظامی.
و سعدی آتش پرست را با بت پرست خلط فرموده و گفته است:
مغی در بروی از جهان بسته بود
بتی را بخدمت میان بسته بود...
که سرگشتۀ دون آتش پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست.
و مرادف آن آذرپرست است، و شعرا گبر، مغ، موغ و مجوسی را نیز به معنی آتش پرست استعمال کرده اند، بمعنی سادن و پرستار آتش نیز آمده است:
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی بدست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
پادشاه دوستدار تاج. خواهندۀ تاج. تاج خواه. رجوع بهمین کلمه شود:
پیر تخت آزمای تاج پرست
تاج بنهاد وزیر تخت نشست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هَُ مْ مَ)
خودنواز و خودپرور و کسی که خود را پرورش می کند و می نوازد. (ناظم الاطباء). تن آسای. تن پرست. آنکه تن وی معبود وی باشد. (آنندراج) :
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد.
سعدی (گلستان).
ندارند تن پروران آگهی
که پرمعده باشد زحکمت تهی.
سعدی (بوستان).
خردمند مردم هنرپرورند
که تن پروران از هنر لاغرند.
سعدی (بوستان).
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش
شکم بنده خوانند و تن پرورش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
پوست نازک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای پوست لطیف و نازک. آنکه پوست نازک و لطیف دارد: دعبب، جوان نازک بدن تنک پوست. عبهره، زن تنک پوست آکنده گوشت. (منتهی الارب) : و از آن دو نوع است... یکی پرنیان، دوم کلنجری، تنک پوست خردتکس، بسیارآب. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی.
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(یامْ بَ تَ / تِ)
راه پرستنده:
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمربند زیردستانش.
نظامی.
پس مسافر آن بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است.
مولوی.
رجوع به راه پرست شود
لغت نامه دهخدا
(فُ لَ دَ / دِ)
در زبان سنسکریت، گوشه نشین و زاهد را گویند. (آنندراج). منزوی. تارک دنیا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
که مردم سفله و فرومایه را پرستد. که به پرورش و پرستاری اشخاص پست و بی ارزش کمر بندد: و حکایت نکایت روزگار دون پرست باشد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)
لغت نامه دهخدا
(بُ گُ)
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد:
روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع.
حافظ.
غم پرستان ترا با عیش و عشرت کار نیست
در شراب ’اعظم’ بامید خمار افتاده است.
علیقلی خان اعظم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آنکه آداب و رسوم را پرستد. که اعمال و افعال پیشینیان را احترام گذارد
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ پَ وَ)
مخفف شاه پرست:
شه پرستان که مهر شه دیدند
وآن سخنهای نغز بشنیدند.
نظامی.
رجوع به شاه پرست شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
که بت پرستد. وثنی. (دهار). شمن. نگارپرست. صنم پرست. (آنندراج). عابد اصنام. عابد صنم. که به عبادت اصنام پردازد. کسی که بت را ستایش کند. (ناظم الاطباء). وثنی: اندر وی اندکی مسلمانانند و ایشان را سالهاری خوانند و دیگر همه بت پرستند. (حدود العالم). و این ناحیتی است (تبت) آبادان و بسیارمردم و کم خواسته و همه بت پرستند. (از حدود العالم).
من آن دیدم از گیو کز پیل مست
نبیند بهندوستان بت پرست.
فردوسی.
چه دینی چه آهرمن بت پرست
ز مرگند بر سر نهاده دو دست.
فردوسی.
جهان بستد از مردم بت پرست
ز دیبای دین بر دل آذین ببست.
فردوسی.
بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته است جز رضای اله.
فرخی.
راست گفتی به بتکده است درون
بتی و بت پرستی اندر بر.
فرخی.
سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازین سو تابه دریای روان.
فرخی.
واجب گشت به ما که بر غزو بت پرستان رویم به سند و هند و چین و ما چین و ترک و روم. (تاریخ سیستان).
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران به یزدان شناسند راه.
اسدی.
گرمن ز می مغانه مستم هستم
ور کافر و گبر و بت پرستم هستم.
خیام.
یونس نومید شد و تنگدل گشت و قومش بت پرست بودند. (قصص الانبیاء ص 133).
خویشتن بین و بت پرست یکیست
بی خبر زانجهان و مست یکیست.
سنائی.
من به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی
کو عشق دان من شد من بت پرست اویم.
خاقانی.
نماز عاشقان بی بت روا نیست
سجود بت پرستان تازه گردان.
خاقانی.
ور بت پرستان را بجان ندهند در کعبه امان
کوی بتان را کعبه دان زمزم خمستان بین در او.
خاقانی.
مشو در خون چون من زیردستی
چه نقصان کعبه را از بت پرستی.
نظامی.
اگر دین دارم و گر بت پرستم
بیامرزم به هر نوعی که هستم.
نظامی.
وز آنسو آفتاب بت پرستان
نشسته گرد او ده نارپستان.
نظامی.
هرگز، اگر راه بمعنی برد
سجدۀ صورت نکندبت پرست.
سعدی.
اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت
چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد.
سعدی.
بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت بر او باد و بربت پرست.
سعدی.
، بچه را بگریه واگذاشتن چندانکه بیحال شود. رجوع به بتاسیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وطن پرست
تصویر وطن پرست
میهن پرست کسی که وطن خودرادوست دارد وطن دوست میهن پرست وطن خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مه پرست
تصویر مه پرست
آنکه ماه (قمر) را پرستش کند، عاشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مد پرست
تصویر مد پرست
روالپرست نو خواه کسی که بشدت پیرو و مقلد مد و باب روز باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل پرست
تصویر گل پرست
عاشق گل و دوست دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم پرست
تصویر غم پرست
آنکه غم کسی یا چیزی خورد غمخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنم پرست
تصویر صنم پرست
بت پرست شمن پرست بت پرست پرستنده صنم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاج پرست
تصویر تاج پرست
دوستدارتاج خواهنده تاج تاج خواه، پادشاه سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
آنکه تن خویش را بپروراند و بیاساید تن آسا خوش گذران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتش پرست
تصویر آتش پرست
آنکه آتش را همانند قبله نیایش کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطن پرست
تصویر بطن پرست
شکم پرست شکم بنده شکم پرست شکم بنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بگنج علاقه تمام دارد دوستدار گنج: لرز لرزان چو دزد گنج پرست در کمر گاه او کشیدم دست. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن پرور
تصویر تن پرور
((تَ. پَ وَ))
تن آسا، خوش گذران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتش پرست
تصویر آتش پرست
((پَ رَ))
پرستنده آتش، کسی که آتش را پرستش کند، زرتشتیان را به دلیل آن که آتش را گرامی و محترم می دارند آتش پرست می گویند، آذرپرست، آذرکیش
فرهنگ فارسی معین