تن پرور و کاهل و بیکارو بیعار و کسی که به ناز و نعمت خود را پروراند. (ناظم الاطباء). تن پرور. تن آسای. (آنندراج) : آنچه میدانند ماتم تن پرستان شورهاست دار نخل دیگران ورایت منصور ماست. صائب (ازآنندراج). ، شهوتی و تنبل. (ناظم الاطباء)
تن پرور و کاهل و بیکارو بیعار و کسی که به ناز و نعمت خود را پروراند. (ناظم الاطباء). تن پرور. تن آسای. (آنندراج) : آنچه میدانند ماتم تن پرستان شورهاست دار نخل دیگران ورایت منصور ماست. صائب (ازآنندراج). ، شهوتی و تنبل. (ناظم الاطباء)
پرستندۀ آتش، کسی که آتش را پرستش کند، برای مثال به یک هفته بر پیش یزدان بدند / مپندار کآتش پرستان بدند (فردوسی - ۴/۳۱۲)، زردشتی. به مناسبت آنکه آتش را گرامی و محترم می دارند
پرستندۀ آتش، کسی که آتش را پرستش کند، برای مِثال به یک هفته بر پیش یزدان بدند / مپندار کآتش پرستان بدند (فردوسی - ۴/۳۱۲)، زردشتی. به مناسبت آنکه آتش را گرامی و محترم می دارند
آنکه آتش را چون قبله ای نیایش کند: همه کسی صنما (مر) ترا پرستد و ما از آتش دل آتش پرست شاماریم. منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی). بیک هفته بر پیش یزدان بدند مپندار کآتش پرستان بدند که آتش بدانگاه محراب بود پرستنده را دیده پرآب بود. فردوسی. (آنگاه که کیکاوس و کیخسرو برای دعا به آتشکدۀ آذرگشنسب رفته بودند). بهر برزنی بر دبستان بدی همان جای آتش پرستان بدی. فردوسی. بکردار نیکان ستایش کنیم چو آتش پرستان نیایش کنیم. فردوسی. یکی دین دهقان آتش پرست که بی باژ برسم نگیرد بدست. فردوسی. بدو داد مهتر بفرمان اوی برآیین آتش پرستان اوی. فردوسی. هنوزم هندوان آتش پرستند هنوزم چشم چون ترکان مستند. نظامی. و سعدی آتش پرست را با بت پرست خلط فرموده و گفته است: مغی در بروی از جهان بسته بود بتی را بخدمت میان بسته بود... که سرگشتۀ دون آتش پرست هنوزش سر از خمر بتخانه مست. و مرادف آن آذرپرست است، و شعرا گبر، مغ، موغ و مجوسی را نیز به معنی آتش پرست استعمال کرده اند، بمعنی سادن و پرستار آتش نیز آمده است: چنان دید در خواب کآتش پرست سه آتش فروزان ببردی بدست. فردوسی
آنکه آتش را چون قبله ای نیایش کند: همه کسی صنما (مر) ترا پرستد و ما از آتش دل آتش پرست شاماریم. منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی). بیک هفته بر پیش یزدان بدند مپندار کآتش پرستان بدند که آتش بدانگاه محراب بود پرستنده را دیده پرآب بود. فردوسی. (آنگاه که کیکاوس و کیخسرو برای دعا به آتشکدۀ آذرگشنسب رفته بودند). بهر برزنی بر دبستان بدی همان جای آتش پرستان بدی. فردوسی. بکردار نیکان ستایش کنیم چو آتش پرستان نیایش کنیم. فردوسی. یکی دین دهقان آتش پرست که بی باژ بَرْسَم نگیرد بدست. فردوسی. بدو داد مهتر بفرمان اوی برآیین آتش پرستان اوی. فردوسی. هنوزم هندوان آتش پرستند هنوزم چشم چون ترکان مستند. نظامی. و سعدی آتش پرست را با بت پرست خلط فرموده و گفته است: مغی در بروی از جهان بسته بود بتی را بخدمت میان بسته بود... که سرگشتۀ دون آتش پرست هنوزش سر از خمر بتخانه مست. و مرادف آن آذرپرست است، و شعرا گبر، مغ، موغ و مجوسی را نیز به معنی آتش پرست استعمال کرده اند، بمعنی سادن و پرستار آتش نیز آمده است: چنان دید در خواب کآتش پرست سه آتش فروزان ببردی بدست. فردوسی
خودنواز و خودپرور و کسی که خود را پرورش می کند و می نوازد. (ناظم الاطباء). تن آسای. تن پرست. آنکه تن وی معبود وی باشد. (آنندراج) : چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرور است اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد. سعدی (گلستان). ندارند تن پروران آگهی که پرمعده باشد زحکمت تهی. سعدی (بوستان). خردمند مردم هنرپرورند که تن پروران از هنر لاغرند. سعدی (بوستان). وگر نغز و پاکیزه باشد خورش شکم بنده خوانند و تن پرورش. سعدی (بوستان)
خودنواز و خودپرور و کسی که خود را پرورش می کند و می نوازد. (ناظم الاطباء). تن آسای. تن پرست. آنکه تن وی معبود وی باشد. (آنندراج) : چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرور است اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد. سعدی (گلستان). ندارند تن پروران آگهی که پرمعده باشد زحکمت تهی. سعدی (بوستان). خردمند مردم هنرپرورند که تن پروران از هنر لاغرند. سعدی (بوستان). وگر نغز و پاکیزه باشد خورش شکم بنده خوانند و تن پرورش. سعدی (بوستان)
پوست نازک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای پوست لطیف و نازک. آنکه پوست نازک و لطیف دارد: دعبب، جوان نازک بدن تنک پوست. عبهره، زن تنک پوست آکنده گوشت. (منتهی الارب) : و از آن دو نوع است... یکی پرنیان، دوم کلنجری، تنک پوست خردتکس، بسیارآب. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی. سعدی. رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
پوست نازک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دارای پوست لطیف و نازک. آنکه پوست نازک و لطیف دارد: دعبب، جوان نازک بدن تنک پوست. عبهره، زن تنک پوست آکنده گوشت. (منتهی الارب) : و از آن دو نوع است... یکی پرنیان، دوم کلنجری، تنک پوست خردتکس، بسیارآب. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی. سعدی. رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد: روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع. حافظ. غم پرستان ترا با عیش و عشرت کار نیست در شراب ’اعظم’ بامید خمار افتاده است. علیقلی خان اعظم (از آنندراج)
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد: روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع. حافظ. غم پرستان ترا با عیش و عشرت کار نیست در شراب ’اعظم’ بامید خمار افتاده است. علیقلی خان اعظم (از آنندراج)
که بت پرستد. وثنی. (دهار). شمن. نگارپرست. صنم پرست. (آنندراج). عابد اصنام. عابد صنم. که به عبادت اصنام پردازد. کسی که بت را ستایش کند. (ناظم الاطباء). وثنی: اندر وی اندکی مسلمانانند و ایشان را سالهاری خوانند و دیگر همه بت پرستند. (حدود العالم). و این ناحیتی است (تبت) آبادان و بسیارمردم و کم خواسته و همه بت پرستند. (از حدود العالم). من آن دیدم از گیو کز پیل مست نبیند بهندوستان بت پرست. فردوسی. چه دینی چه آهرمن بت پرست ز مرگند بر سر نهاده دو دست. فردوسی. جهان بستد از مردم بت پرست ز دیبای دین بر دل آذین ببست. فردوسی. بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت وز آنچه کرد نجسته است جز رضای اله. فرخی. راست گفتی به بتکده است درون بتی و بت پرستی اندر بر. فرخی. سند و هند از بت پرستان کرد پاک رفت ازین سو تابه دریای روان. فرخی. واجب گشت به ما که بر غزو بت پرستان رویم به سند و هند و چین و ما چین و ترک و روم. (تاریخ سیستان). شما بت پرستید و خورشید و ماه در ایران به یزدان شناسند راه. اسدی. گرمن ز می مغانه مستم هستم ور کافر و گبر و بت پرستم هستم. خیام. یونس نومید شد و تنگدل گشت و قومش بت پرست بودند. (قصص الانبیاء ص 133). خویشتن بین و بت پرست یکیست بی خبر زانجهان و مست یکیست. سنائی. من به سودای بتان در بسته ام بت پرستی را میان دربسته ام. خاقانی. آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی کو عشق دان من شد من بت پرست اویم. خاقانی. نماز عاشقان بی بت روا نیست سجود بت پرستان تازه گردان. خاقانی. ور بت پرستان را بجان ندهند در کعبه امان کوی بتان را کعبه دان زمزم خمستان بین در او. خاقانی. مشو در خون چون من زیردستی چه نقصان کعبه را از بت پرستی. نظامی. اگر دین دارم و گر بت پرستم بیامرزم به هر نوعی که هستم. نظامی. وز آنسو آفتاب بت پرستان نشسته گرد او ده نارپستان. نظامی. هرگز، اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکندبت پرست. سعدی. اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد. سعدی. بتک را یکی بوسه دادم به دست که لعنت بر او باد و بربت پرست. سعدی. ، بچه را بگریه واگذاشتن چندانکه بیحال شود. رجوع به بتاسیدن شود
که بت پرستد. وثنی. (دهار). شمن. نگارپرست. صنم پرست. (آنندراج). عابد اصنام. عابد صنم. که به عبادت اصنام پردازد. کسی که بت را ستایش کند. (ناظم الاطباء). وثنی: اندر وی اندکی مسلمانانند و ایشان را سالهاری خوانند و دیگر همه بت پرستند. (حدود العالم). و این ناحیتی است (تبت) آبادان و بسیارمردم و کم خواسته و همه بت پرستند. (از حدود العالم). من آن دیدم از گیو کز پیل مست نبیند بهندوستان بت پرست. فردوسی. چه دینی چه آهرمن بت پرست ز مرگند بر سر نهاده دو دست. فردوسی. جهان بستد از مردم بت پرست ز دیبای دین بر دل آذین ببست. فردوسی. بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت وز آنچه کرد نجسته است جز رضای اله. فرخی. راست گفتی به بتکده است درون بتی و بت پرستی اندر بر. فرخی. سند و هند از بت پرستان کرد پاک رفت ازین سو تابه دریای روان. فرخی. واجب گشت به ما که بر غزو بت پرستان رویم به سند و هند و چین و ما چین و ترک و روم. (تاریخ سیستان). شما بت پرستید و خورشید و ماه در ایران به یزدان شناسند راه. اسدی. گرمن ز می مغانه مستم هستم ور کافر و گبر و بت پرستم هستم. خیام. یونس نومید شد و تنگدل گشت و قومش بت پرست بودند. (قصص الانبیاء ص 133). خویشتن بین و بت پرست یکیست بی خبر زانجهان و مست یکیست. سنائی. من به سودای بتان در بسته ام بت پرستی را میان دربسته ام. خاقانی. آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی کو عشق دان من شد من بت پرست اویم. خاقانی. نماز عاشقان بی بت روا نیست سجود بت پرستان تازه گردان. خاقانی. ور بت پرستان را بجان ندهند در کعبه امان کوی بتان را کعبه دان زمزم خمستان بین در او. خاقانی. مشو در خون چون من زیردستی چه نقصان کعبه را از بت پرستی. نظامی. اگر دین دارم و گر بت پرستم بیامرزم به هر نوعی که هستم. نظامی. وز آنسو آفتاب بت پرستان نشسته گرد او ده نارپستان. نظامی. هرگز، اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکندبت پرست. سعدی. اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد. سعدی. بتک را یکی بوسه دادم به دست که لعنت بر او باد و بربت پرست. سعدی. ، بچه را بگریه واگذاشتن چندانکه بیحال شود. رجوع به بتاسیدن شود